اگه يه روز بهت بگن به آرزويي که داري قراره برسي و ديگه هيچ مشکلي سر راهت نيست اون وقت يکدفعه صبح بلند ميشي که بري پيش آرزوه ميبيني هيچ حسي نداره ميبيني مثل بهانه گرفتن يه بچه بوده که حالام آروم شده و خوابش برده بعد ديگه آرزوه برات قشنگ نيست يه نگاه به پشت سرت ميندازه ميبيني اي دل غافل هيچ راهي باقي نمونده اونوقت مجبور بشي تا آخر عمرت با اجبار و عادت زندگي کني بعد شرمنده اي چون مي خواستي ها اما نمي دوني چي شد که يکدفعه خواستنه تموم شد
ميخواي بزني بري اما عذاب پيدا ميکني که چرا چنان و چنين شد بعد ميشيني واسه کارات توجيه مياري تا دلت راضي بشه اونوقت که دليلي نداري چون خود کرده را تدبير نيست ميندازي گردن خدا که همش کار توست من داشتم زندگيمو ميکردم تو اين راهو جلو پام گذاشتي خلاصه اينکه اين همش نيست يه حالت دوم هم داره
خدا چون از همه چيز خبر داره ميدونه که قراره اين آقا يا خانوم يه روز صبح همچين تصميمي بگيرند پس ميدونه که هنوز بنده هاش بزرگ نشدن پيش خودش ميگه بگذار بچه ها بازيشونو بکنن منم مواظبشونم البته اگه شيطون بگذاره خلاصه ميگذره تا يه روز خدا ميبينه از بازي اتل متل و گرگم به هوا گذشته داره بازي عشق ميشه که خدا به فرشتهاش ميگه بسه ديگه نهايت مجازات رو يراشون در نظر بگيريد چون از حد خودشون تجاوز کردن اونوقت فرشته ها ميان و يکيشونو انتخاب ميکنن و ميبرن يه جاي دور که اون يکي نتونه هيچوقت پيداش کنه بعد ميمونه يک عمر سوز عشق و فراغ يار و گريه هاي شباني دوباره آرزو کردنه مسخرست مگه نه
اما حالت سوم که خوشايند ترين حالته براي اين بچه ها وجود نداره چون دو تا عادم عاقل و بالغ مي خواد که اينا نيستند
اما از اين وسط ميمونه يک عالمه خاطرات خوش ودوست داشتن پاک و محبت بي توقع و نگاه عشق آلود که ميشه آلبوم خاطرات دلاشون
براي هميشه